یک روز بد...!!!
دخترم سلام دوباره..مامان میخوام از یک خاطره ی تلخ برات بگم... تاریخ 93/5/10 روز جمعه بود..مامان رفتم که وضو بگیرم که یهو با صدای بابا اسماعیل بی اختیار دویدم بیرون... بابات بلند گفت ملیکا نی نی یگانه به دنیااااااا اومد....!! این خبر در جایگاه اولیه خیلی خوشحالم کرد اما با تعجب زیاد پرسیدم چطور....!!!؟؟و بعد از کمی پرس و جو... یگانه یعنی جاریه مامان و زنموی تو هم همزمان با مامان تو دلش یه نی نی ناز داشت اما با این تفاوت که خدا فرشته ی اونا رو دو ماه زودتر بهشون داده بود...خلاصه تمام دوران بارداریمون با تاخیر دو ماهه از هم در حال تکرار بود وحال وهوای مشترکی داشتیم اون روزاااااا.....تا اینکه... زنمو تو هفته اخر ماه شش و اوایل هقت ما...
نویسنده :
ملیکا مهاجر
1:57